رمان خنجر سپید شب
نویسنده: مسلم ناصری
توضیحات:
خنجر سپید شب دوره ۳۵ ساله زندگی پسری است که سر ناسازگاری با خلیفه سوم عثمانی که دایی اش است، دارد. در عین حال که پسر از خاندان بنی امیه و مخالفان امام علی علیه اسلام است و پدربزرگش توسط امام علی علیه اسلام کشته شده، اما دوستدار حضرت امیر علیه السلام می شود و سرانجام هم توسط دایی زاده اش کشته می شود.
شخصیت تاریخی این کتاب استناد تاریخی دارد و در گذشته وجود داشته و وقایعی هم برایش روی داده نیز اتفاق افتاده است.
کتاب «خنجر سپید شب» از نظر شخصیت و اتفاقی که برایش روی داده واقعی است، اما با نوع نگاه نویسنده شکل داستانی پیدا کرده است.
برشی از کتاب:
صدای خنده بچه ها شنیده می شد . محمد پشت نخل ایستاده بود و به پیامبر نگاه می کرد که به دنبال نوه هایش حسن و حسین می دوید . این کار آن ها در بیش تر روزهایی بود که پیامبر در مدینه بود. پسر بچه ها می آمدند در مسیر پیامبر می ایستادند و وقتی او و یارانش به مسجد می رفتند ، صدایش می زدند و از او می خواستند با هم بازی کنند . پیامبر هم عبایش را به یکی از یارانش می دادم و می رفت پیش آن ها .
یک روز بهاری ، از همین روزها بود. سلمان گوشه ای ایستاده بود و عبای پیامبر روی بازویش بود. پیامبر به دنبال حسن می دوید که جست و خیز می کرد و می خندید. محمد که دید پیامبر به طرف او می آید ، دوید و خودش را به دیواری آن سوی میدان رساند . پیامبر به طرف او می آید ، دوید و خودش را به دیواری آن سوی میدان رساند . پیامبر اما زودتر به او رسید . او را گرفت ، بلندش کرد و با خوش حالی گفت:« گرفتم! یک بچه حبشی گرفتم! » بعد به طرف سلمان رفت و از او خواست که او را نگه دارد تا برود بچه های دیگر را بگیرد . محمد خم شد و با چابکی در یک لحظه از زیر دست سلمان رد شد . سلمان با لبخند ، سری تکان داد و رو به پیامبر گفت: « زوال ظهر و وقت نماز است. »
.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ۶۴ در 1399/04/11 ساعت 12:04:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |